[sc:Comment_Author][sc:Comment_Text]
تاریخ : شنبه 2 آبان 1393
نویسنده : محمد شعبانی

با سلام وعرض ادب به خدمت دوستان:

امید که نشاط وسرزنده باشید.این روزنگاری برا هفته قبل بود که متاسفانه یه ذره کم کاری کردم.به هرحال به قول دوستان،ازهمه شما بخشش می خواهم.   

امروز جمعه سال25/ 7/ 1393؛ با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم پارک چمران که هم یه تفریحی باشه و هم از خستگی هفتگی  دربیایم و هرچی باشه بهتر از خوابیدن و تو خونه ماندن و افسردگی گرفتن است وسایلمان  را جمع کردیم داشتیم می رفتیم که یه مهمون سرزده برامان اومد که از آشناهای نزدیک بود و گویی اصلا هم قصد رفتن نداشت و اومده بود که تا شب پیش ما بماند و البته تقصیری هم نداشت آخه چون نمی دونست که ماقصد داریم جایی بریم درآن لحظه  بچه ها بااینکه به روشون نمی آوردند ولی تو ذهن شان تصمیم های عجیب و غریب همراه با تردید و دودلی می گرفتند که کاملا از رخ شان پیدا بود که به اصطلاح خودمان با خودشان اختلاط می کردند.که یهو یکی از بچه ها تحمل نکرد و جوشی شد این چه وضعش است یه بارهم تو زندگی خواستیم بریم تفریح اگه گذاشتند وناگفته نماند این مهمان ناخوانده ما که سرشار از امید و نشاط بود از طرف خدا برای ما فرستاده شده بود نعمت باران بود که روز جمعه مهمان زمینیان یا بهتر بگویم کرجیان و.....بود.  به هرحال دل به دریا زده و با ریسک بالا به سمت پارک راهی شدیم البته دلهره داشتیم که مبادا کسی توپارک نباشه به هرحال انسان هم مثل بشر می ماند و هیچ فرقی با هم ندارند واکثر آدم ها زمانی احساس شادی بیشتر میکنند که تواجتماع باشند وحس کنم من ورفقا هم جزء این جور آدماییم. هرلحظه که داشتیم می رفتیم باران رفته و رفته بیشترو بیشتر می شد.خلاصه به پارک که رسیدیم دیدیم بااینکه هوا بارانیه ولی مردم استقبال خوبی ازش می کنندوهمچنان مشغولند مشغولند مشغول.به پارک رسیدیم مستقرکه شدیم نفسی تازه کرده ویه لیوان چایی به اتفاق دوستان نوش جان کردیم وجالب این جاست که با خودمان یه توپ پلاستیکی هم برده بودیم وساعت تقریبا 10بود بارن شدت باورنکردنی داشت زیرباران با اون توپ خاطره ساز بازی کردیم .بازی که چه عرض کنم شبیه بچه ها شده بودیم خیس وگلی و فلذا یاد بچگی هام افتادام و یاد شعر معروف گلچین گیلانی که هر کسی کلاس چهارم دبستان را در ایران خوانده باشد حتما یادش است " باز باران با ترانه "...................................بدنیست که دراین جا یکبار دیگر این شعر را تکرارکنیم تاهم تداعی خاطره گردد وهم..................  

باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.

من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.

بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.

می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.

روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”


|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
موضوعات مرتبط: هفته سوم , ,
برچسب‌ها: تفریح , بازباران , توپ خاطره ساز ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

آخرین مطالب

دریافت کد نوای مذهبی
دانلود این نوا

/
کلاس تحقیقات کیفی